اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۷
بلاخره یه تصمیمی گرفتم، باید یکاری بکنم که ا. ت بهم اعتراف کنه!
به خاطر همین ی نقشه ای کشیدم...
یه روز ا. ت اومد پیشم و گفت: من خسته شدم از بس تو خونه موندم!میخوام برم بیرون!
گفتم: من اجازع نمیدم بری بیرون!!
ا. ت سریع گفت: نه خیالت راحت باشه تغییر شکل میدم کسی منو نشناسه
گفتم: اصلا کاری ب اونش ندارم. حق نداری از خونه بری بیرون، مگه اینکه هرجا بخوای بری منم باهات بیام!!
اخم کرد: چرا!؟؟
پوزخند زدم: الان جامعه ی خوبی نیست. تو مجرد ک نیستی! بری بیرون ی پسر مست پیدا بشه ببرت و...
سریع داد زد: من خودم حواسم ب خودم هست. تو نمیخوای بیای!
عصبی بلند شدم و داد زدم: همین ک من گفتم حق نداری بری بیرون!
حرف دلم این بود ک حق نداری ازم دور بشی! وقتی ازم دور میشه احساس بدی دارم.
ا. ت جیغ زد: حرف تو اصن برام مهم نیست! فراموش نکن ازدواجمون اجباری بوده!! تو شوهر واقعیه من نیستی که برام تعیین تکلیف کنی!!!
با حرفی ک زد ی لحظه خشکم زد ولی بعد یچیزی یادم اومد: فراموش کردی شرطم این بود ک هرچی گفتم بدون چون و چرا قبول کنی!؟
پوزخند عصبی زد: تو شرطم رو زیر پا گذاشتی! پس منم...شرطتو زیر پام میزارم!!!
و بعد با عصبانیت از اتاقم رفت بیرون و در رو محکم بست.
الان میخواد بره بیرون!؟ عمرا اگه بزارم! من نمایش دارم!!!
سریع رفتم بیرون و دیدم ا. ت دم دره،
قبل از اینکه در رو باز کنه سریع دستشو گرفتم و کشیدم سمت خودم
ا. ت خواست جیغ بزنه که جلوی دهنشو گرفتم و با عصبانیت بردمش توی خونه.
همینطوری توی راه با عصبانیت گفتم: سر من داد میزنی ضعیفه!؟ به حرفم گوش نمیکنی و از دستورم سر پیچی میکنی!!؟؟ الان که تنبیهت کردم...!!!
ا. ت رو با تناب بستم و در دهنش رو با چسب بستم و گزاشتمش کنار دیوار. طوری که در خونه میشد روبروش و کنارش هم مبل و روبروی مبل هم تلوزیون بود.
اونو تنها گذاشتم و رفتم سمت اتاق کارم تا کار هامو بکنم.
بیو ا. ت
چند ساعتی میگذشت ک تهیونگ منو اینجوری رها کرده بود ب حال خودم.
موقع ناهار که شد زنگ در خونه ب صدا دراومد. یعنی کیه که ادرس خونمون رو بلده!؟ اها راستی ما این خونه و ماشین و...اینارو با اسم و کارت ملی جعلی داریم!
تهیونگ از اتاقش اومد بیرون و رفت و در رو باز کرد.
پیک موتوری بود و برای تهیونگ غذا آورده بود!!
اخ ک چقد گشنمهه!!
تهیونگ غذاشو برداشت و اومد جلوی من نشست روی مبل و غذاشو باز کرد و جلوی من همشو خورد!!وسطاش هم با لبخند شیطانی منو نگاه میکرد!!!
رفت... غروب دوباره زنگ خونه خورد. دارم از گرسنگی میمیرممم!!!
تهیونگ رفت و در رو باز کرد...
با دیدن این صحنه احساس کردم...احساس کردم زندگیم رو باختم!!
دخترـ...یه دختر وارد خونه شد!!!
تهیونگ با لبخند بهش گفت: سلام عشقم!!
دختره با لبخند تهیونگ رو بغل کرد: سلام نفسم!
تمام این اتفاقات داشت جلوی من میافتاد!! من...قلبم نمیزد!!
تهیونگ بهش گفت: دلم برات تنگ شده بود!! 🥹
به خاطر همین ی نقشه ای کشیدم...
یه روز ا. ت اومد پیشم و گفت: من خسته شدم از بس تو خونه موندم!میخوام برم بیرون!
گفتم: من اجازع نمیدم بری بیرون!!
ا. ت سریع گفت: نه خیالت راحت باشه تغییر شکل میدم کسی منو نشناسه
گفتم: اصلا کاری ب اونش ندارم. حق نداری از خونه بری بیرون، مگه اینکه هرجا بخوای بری منم باهات بیام!!
اخم کرد: چرا!؟؟
پوزخند زدم: الان جامعه ی خوبی نیست. تو مجرد ک نیستی! بری بیرون ی پسر مست پیدا بشه ببرت و...
سریع داد زد: من خودم حواسم ب خودم هست. تو نمیخوای بیای!
عصبی بلند شدم و داد زدم: همین ک من گفتم حق نداری بری بیرون!
حرف دلم این بود ک حق نداری ازم دور بشی! وقتی ازم دور میشه احساس بدی دارم.
ا. ت جیغ زد: حرف تو اصن برام مهم نیست! فراموش نکن ازدواجمون اجباری بوده!! تو شوهر واقعیه من نیستی که برام تعیین تکلیف کنی!!!
با حرفی ک زد ی لحظه خشکم زد ولی بعد یچیزی یادم اومد: فراموش کردی شرطم این بود ک هرچی گفتم بدون چون و چرا قبول کنی!؟
پوزخند عصبی زد: تو شرطم رو زیر پا گذاشتی! پس منم...شرطتو زیر پام میزارم!!!
و بعد با عصبانیت از اتاقم رفت بیرون و در رو محکم بست.
الان میخواد بره بیرون!؟ عمرا اگه بزارم! من نمایش دارم!!!
سریع رفتم بیرون و دیدم ا. ت دم دره،
قبل از اینکه در رو باز کنه سریع دستشو گرفتم و کشیدم سمت خودم
ا. ت خواست جیغ بزنه که جلوی دهنشو گرفتم و با عصبانیت بردمش توی خونه.
همینطوری توی راه با عصبانیت گفتم: سر من داد میزنی ضعیفه!؟ به حرفم گوش نمیکنی و از دستورم سر پیچی میکنی!!؟؟ الان که تنبیهت کردم...!!!
ا. ت رو با تناب بستم و در دهنش رو با چسب بستم و گزاشتمش کنار دیوار. طوری که در خونه میشد روبروش و کنارش هم مبل و روبروی مبل هم تلوزیون بود.
اونو تنها گذاشتم و رفتم سمت اتاق کارم تا کار هامو بکنم.
بیو ا. ت
چند ساعتی میگذشت ک تهیونگ منو اینجوری رها کرده بود ب حال خودم.
موقع ناهار که شد زنگ در خونه ب صدا دراومد. یعنی کیه که ادرس خونمون رو بلده!؟ اها راستی ما این خونه و ماشین و...اینارو با اسم و کارت ملی جعلی داریم!
تهیونگ از اتاقش اومد بیرون و رفت و در رو باز کرد.
پیک موتوری بود و برای تهیونگ غذا آورده بود!!
اخ ک چقد گشنمهه!!
تهیونگ غذاشو برداشت و اومد جلوی من نشست روی مبل و غذاشو باز کرد و جلوی من همشو خورد!!وسطاش هم با لبخند شیطانی منو نگاه میکرد!!!
رفت... غروب دوباره زنگ خونه خورد. دارم از گرسنگی میمیرممم!!!
تهیونگ رفت و در رو باز کرد...
با دیدن این صحنه احساس کردم...احساس کردم زندگیم رو باختم!!
دخترـ...یه دختر وارد خونه شد!!!
تهیونگ با لبخند بهش گفت: سلام عشقم!!
دختره با لبخند تهیونگ رو بغل کرد: سلام نفسم!
تمام این اتفاقات داشت جلوی من میافتاد!! من...قلبم نمیزد!!
تهیونگ بهش گفت: دلم برات تنگ شده بود!! 🥹
- ۱۶.۳k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط